سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود كه با برادش سامى، پول مى گرفتند و در كار تفحص شهدا كمكمان مى كردند. چند وقتى بود كه سالم را نمى دیدم. از برادش سراغش را گفتم. به عربى گفت: «سالم، موسالم; سالم مریض است». گفتم: «بگو بایید براى شهدا كار كند، خدا حتماً شفایش مى دهد». صبح جمعه بود كه در منطقه هور، یك بلم عراقى به ما نزدیك شد به ساحل كه رسید، دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روى خاك. گفت: «دارم مى میرم». به شدت درد مى كشید. فقط یك راه داشتم. گذاشتیمش توى آمبولانس و آمدیم طرف ایران. به او گفتم خودش را معرفى نكند. از ظهر گذشته بود كه رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دكتر ناصر دغاغله او را معاینه كرد. شكم سالم ورم كرده بود. دكتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس مى كرد كه «من غریبم، كسى را ندارم، به من دارو بدهید، خوب مى شوم.» فكر كردیم شاید دكتر در تشخیص خود اشتباه كرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایى اهواز. چند ساعتى منتظر ماندیم، اما از دكتر كشیك خبرى نبود. بالاخره دكتر رسید. همان دكتر دغاغله بود! گفتم: «دكتر، ما فكر كردیم شما در تشخیص اشتباه كردید، از دستتان فرار كردیم. ولى ظاهراً این مریض قسمت شماست». دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال كارهایم. به كسى هم نگفته بودیم كه یك عراقى را اینجا بسترى كردیم. من بودم و یك پاسدار عرب زبان اهوازى، به نام عدنان.
بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارسستان كه شدم، دیدم توى حیاط راه مى رود. گفتم:«سالم دیدى دكترهاى ما چه خوب هستند و چه مردم خوبى داریم». زد زیر گریه. گفتم:«وقتى دكتر مرا عمل كرد، آقایى آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توى بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد كشیدم كه آقا من شكمم پاره است! آن آقا دست به سرم كشید و گفت بچه ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده اى جوان دورم را گرفتند كه گویى همه شان را مى شناسم. به من گفتند اینجا اصلا احساس غریبى نكن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردى، ما هم تو را تنها نمى گذاریم. آنها تا چند لحظه پیش كنار من بودند!».
... از آن روز سالم به كلى عوض شده بود. مى گفت: «تا آخرین شهیدى كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مى كنم». خالصانه و با دقت كا مى كرد. بعثى ها دخترش را كشتند تا با ما همكارى نكند، اما همیشه مى گفت: «فداى سر شهدا!».